یبار تو بچه گیام رفتم تو دنیای شگفت انگیز دسشوئی تا نشستم ک حیرت بزنم از این همه شگفتی دنیای فکر و خیال ک داداشم شرو کرد ب در زدن ک زود باش و هر 2ثانیه در میزد اعصابمو خط خطی کرد اومدم بیرون با دلی پر از کینه گذشت ی روز من و اون تنها خونه بودیم خونه ساکت و آروم بود اونم بعد ی ساعت جنگ با نفس بلاخره تسلیم روزگار شد و رفت دستشوئی من پشت در وایساده بودم منتظر تا بره تو دنیای خیال بعد ی دفه مث بَربَر ها باتمام توانم چندتا پشت هم کوبیدم تو در دستشوئی ی دفه غوغائی شد بیچاره وقتی اومد بیرون نفس نفس میزد و شلوارش خیس خالی بود چراشو نمیدونم نظرات شما عزیزان: |
| |
[ ???? ???? : ???? ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |